"هفده اسفند روز تولد من است" ٬این گزاره چه معنایی دارد.برای دیگران هیچ معنایی ندارد.آیا این روز برای خودم یک نشانه است.نشانه ای که می توانم مفهومی به کل زندگی ام ببخشد.بی تردید چنین مي تواند باشد.متولد شدن یک تصادف محض است.یک تقدیر ناگزیر.اتفاقی که اگر کسانی دخیل باشند و یا دلایلی وجود داشته باشد كه در اين رويداد غير ضروري موثر باشند.من بعنوان موضوع كانوني يك فعل هيچ نقشي در آن ندارم.حتي در همان لحظه رخداد از آن بي خبربودم.اگر ديگران بعدها نگويند كي در معرض آن قرار گرفته ام اين بي خبري هميشگي مي شد.

تولد براي من نشانه همه ناگزير هاي اتفاقي است،مي توانست رخ ندهد و هيچ كس متوجه نمي شد كسي بايد به دنيا بيايد تا فقدانش را حس كنند.روزي تعداد زيادي بدنيا مي آيند و ميليونها انساني ديگر كه به بصورت بالقوه مي توانستند به جهان بيايند ٬تن از از اين رويداد مي زدند.من هم در روز اسفند سال سي هفت مي توانستم بدنيا نيايم بدون آنكه  كسي اين غيبت را حس كند.دنيا آمدن مرا نسبت به كل زندگي ام متعهد مي كند بدون آنكه كسي به ياد بياورد امضايي پايي بر اين تعهد گذاشته باشم. من ناگزير صليبي را بر دوش مي كشم كه حاصل يك تصادف است كه مي توانست شكل نگيرد.

همه تلخي هاي زندگي ،همه جبرهاي ابلهانه كه در اطرافم وجود دارند و با حضورشان خفه ام مي كنند. حاصل همين اتفاق شوم است.شوم اما تصادفي.من اگر در جاي ديگر ٬با فرهنگ ديگر و امكانات ديگر بدنيا مي آمدم اين سرنوشت را نداشتم.فقير نمي شدم.كودكي ام را نمي باختم.جواني ام را از دست نمي دادم.ميان سالي ام اينگونه تباه نمي شد و اينك بدون هيچ چشم اندازي و اميدي بسوي فردا و غرفاب آن پرت نمي شدم.شايد بدبخت تر و شايد هم خوشبخت ترمي شدم.ولي باز خودم دراين سرنوشت هيچ نقشي نداشتم و ترا‍ژدي در همين نقطه شكل مي گيرد و همه زندگي را نشانه دار مي كند.

هيچ چيز چون انفعال مرا نمي هراساند.چون در انعفال زاده شده ام و ميراثي از عرف و عادت ها مرا در محاصره قرار داده اند كه همه چيزرا براي من غير ممكن مي كنند. آزاد زيستن ٬با عشق زيستن ، همانگونه كه خود مي خواهي زيستن.اما من مي توانم بر اين عادتها بشورم و شكست بخورم.مي توانم باجبرهايي كه آزادي مرا مي ربايند و از زندگي يك دام مي سازند بجنگم.جنگي بي حاصل.اما همين ستيزيدن و جنگيدن است كه منطق تولدم را پس مي زند. يعني در تصادف ها چون ورق پاره اي در دست طوفان بغلتدي از اين گوشه به آن گوشه بدون دليل. من مي توانم بخواهم كجا باشم حتي اگر نتوانم. همين جنگيدن است كه معنا مي دهد به زندگي ام.بر آمدن تمام دين ها و عرفانها و تمناي بي مرگي و درد جاودانگي داشتن براي اين است كه اگر تولد يك رويداد تصادفي غير ضروريست مرگ را معنا دار كنيم. مي توانيم و يا نه.مهم نيست.مهم آن است كه اين تنها راهي است كه به اين اتفاق بي معني معنايي دهيم.

من در روز تولد در مي يابم كه وارد دهه شصت زندگي ام شده ام.اتفاقي كه نصيب بسياري نشده است و قبل از اين سن مرده اند. نمي دانم سن زياد يك شانس است يا دوزخ.اين همان دغدغه اي است كه مرا به نوشتن وامي دارد. تلاش مي كنم تجربه خود را و فهم خود را از سرنوشت جايي بنويسم تا ديگران با آموختن از من بهتر زندگي كنند.اگر من زندگي نكرده ام و براي زيستن شادمانه دل به دريا نزده ام آنها با بهره  گرفتن از آن شاد بزيند.در روز تولد هدايايي در يافت مي كنيم.حس مي كنم اين هداياي كفاره يك تولد ناگزيرند.با اين مجبت شايد بر آنند كمي بار بدنيا آمدند و بسوي مرگ شتافتن را براي آدم سبك كنند. بزرگترين حماسه آنست اگر تولد تصادفي است مرگمان را خود انتخاب كنيم.كساني كه مدام مراقب سلامت شان هستند بر آنند تا مرگ را چون زندگي تصادفي كنند.مرگ با معنا همان چيزي است كه كل زندگي را با معنا مي سازد.عصر قهرماني سپري شده است و قهرماني حاصلی جز بهره كشي عده اي از یک جنازه ندارد ولي من عاشق قهرمانانه مردنم.حتي اگر براي ديگران سودي نداشته باشد براي خودم كه از تصادف ها ي بي دريغ خسته ام دليلي مي شود كه من هم در وجود داشتنم سهمي داشته ام.حتي اگر بدانم همين قهرماني هم حاصل هزاران رويداد غير ضروري باشد.