عزیزم مسلسل را بذار زمین بقدر کافی لت و پار کرده ای
مراقب حرف زدنت باش عزیزم٬چرا هر چی از دهن ات در می آید بر زبان می آوری.چرا با مسلسل واژه ها دست به کشتار می زنی.کشتار عاطفه ها و انگیزه ها.چرا با خنجر واژه ها به جان آن دیگری می افتی و جسد بر زمین افتاده دوستی و محبت را تماشا می کنی.چرا با یک جمله ابلهانه یک نفر را به خود کشی وا می داری.چرا فکرنمی کنی با گفتن آنکه جامعه پر از فساد است قبح دزدی ٬اختلاس و...را می شکنی.چرا کار می کنی کسی بپندارد حال که همه مشغول غارتند و خوردن و بردن چرا من به اندازه وسعی که دارم سهمی از این غارت ملی نداشته باشم.چرا وقتی نمی توانی فساد را کم کنی با گفتن آنرا بیشتر می کنی.
استاد دانشگاه عزیزم تو که با تشر به دانشجوی دکتری به راحتی آب خوردن می گویی اگر نداری برو بمیرو او به راهنمایی دوزخی ات عمل می کند و دست به خودکشی می زند.برو با وجدانت کنار بیا.تا لحظه مرگ عذاب بکش.با این حرف نشان می دهی در قد و بالای استادی دانشگاه نیستی٬ حتی اگر همه معلومات جهان در ذهن تو باشد.منتقد مهربانم وقتی مجله ای تعطیل می شود بجای آنکه همراهی نشان دهی و تلخی یک تراژدی را از روحی بکاهی تازه با دشنه واژه هایت می خواهی ثابت کنی تقصیر خودت است.چرا دیروزکه مجله برو و بیایی داشت این حرف را نمی گفتی.گیریم حق با تو باشد نوش دارو بعد از مرگ سهراب به چه دردی می خورد.چرا به موقع حرفت را نزدی.شاید می خواهی جایی خودت را بیمه کنی.رسم رفاقت این نیست.باور کن این نیست.
تو ٬بله تو٬تویی که تا دیروز وقتی روزنامه نگاری که بی پروا می نوشت می دیدی زبان به ستایش باز می کردی و می خواستی مفت و مجانی سهمی از شجاعت او ببری امروز وقتی او بخاطر نوشته اش در منگه افتاده نمی خواهی سهمی از این مشکل را بر شانه ات بگذاری.تازه در پسله سینه سپر می کنی و می گویی زبان سرخ زبان سبز را بر باد می دهد.اصلا آدم باید عاقل باشد.تازه کاشف عقل شدی و یا می ترسی بفهمند تو با این روزنامه نگاردوستی.می خواهی خطر را از دور سرت بپرانی.رسم رفاقت این نیست٬منش همکاری این نیست. الان وقت همراهی است.بخدا وقت زخم زبان نیست.وقت همراهی مهربانه و انتقاد نرم و پدرانه.
تو که تا به پا به سن گذاشته می رسی می گویی چقدر پیر شده ای٬از شما که گذشته است.باید جا را برای جوانترها خالی کنی فکر می کنی همیشه جوان می مانی.فکر فردا را بکن.دلی را نشکن.همه دارند تماشایت می کنند.امتیازهایی که در پسله می گیری می بینند.بگیر اما زخم زبان نزن.جان خسته ای را تلخ تر نکن.تو را می گویم.تو که تنها خود را می بینی.روزی چشم باز می کنی می بینی هیچکس نمی بیند ترا. آنروز افسوس می خوری به رفاقت هایی که نکردی.به زخم هایی که در روح ها نشاندی. اما چه فایده
مدیر عزیز٬رئیس محترم.تو که در صدر نشسته ای.تو که همه چیز را برای خودت می خواهی و دلت می خواهد همین یک لقمه نان را هم از زیر دستان دریغ کنی.تو که باور کرده ای کسی شده ای آنهم با یک کاغذ پاره.با یک زد و بند٬با یک سفارش.با آقازاده گی.با خاله زاده گی و...کاغذی که بسرعت می تواند بی اعتبار شود٬چرا جواب سلام نمی دهی.چرا حرمت پیشکسوتی را رعایت نمی کنی.چرا حرمت همکارانت را نگاه نمی داری.مثل ترا هزاران دیده ام.در اوج توهم و بعد در اوج عزلت.روزی می رسد که حسرت شنیدن جواب سلامی را در روحت بیابی.حسرتی که حتی حق بیان آنرا با خود هم نداری چه برسد به دیگران.
تو هیچ چیز نیستی جز یک حکم.اما می توانی باشی.به توانایی هایت تکیه کن.رفاقت ها سخت بدست می آید و به راحتی آب خوردن از دست می رود.فردا همین رفیق می تواندنارفیقی ات را جار بزند.مهربان باش.هم خود ت سودش را ببرو هم دیگران.بزار یک چیز را برایت بگویم مدیران دو دسته اند.آنهایی که وقتی کنار می روند با حسرت به جای خالی خود نگاه می کنند و دیگران با شادی.کسانی که چقدر کمند ٬آنهایی اند که وقتی بار مسئولیت را زمین می گذارند اوج شادی را تجربه و از آن لذت می برندو دیگران با حسرت بجای خالی شان نگاه می کنند.تو می خواهی کدام باشی.کافیست کمی مراقب رفتار و حرفهایت باشی تا دومی باشی.آخ نمی شود شهوت قدرت و ثروت نمی گذارد بشود.اما می توان کمی مهربان بود.تنها کمی